Bôa -Duvet Blog
هویت یک تله است. دوست دارم هر روز به عنوان هیچکس بیدار شوم و شب به عنوان هیچکس به خواب بروم. هویت چیزی مثل پایان راه است، چیزی چسبنده و سفت که امکان نفس کشیدن را به صفر می رساند. از همه مسخره تر چسبیدن به این چیز چسبنده است.
پ.ن: جمله مسخره اش هنوز توی ذهنم است. هویت من را فلان شکل میده.


شوپنهاور چیزی دارد که با تمام احمقانه بودنش توی آدم رسوب می کند و حل نمی شود. صبح ها ساعت شش، در این فصل از سال جهان او را می توان از پشت شیشه بخار گرفته ماشین دید. آدمها..
جهان دو نبض داره..
شاید آنقدرها هم بد نباشد،
حداقل می دانم تا وقتی این لکه ی سیاه است، زنده ام.

پ.ن: این حرف هیچ ربطی به پزشکی ندارد!


Name: Duvet
Artist: Boa: Bôa
  Download

And you don't seem to understand
A shame you seemed an honest man
And all the fears you hold so dear
Will turn to whisper in your ear
And you know what they say might hurt you
And you know that it means so much
And you don't even feel a thing

I am falling, I am fading
I have lost it all

And you don't seem the lying kind
A shame then I can read your mind
And all the things that I read there
Candle lit smile that we both share
and you know I don't mean to hurt you
But you know that it means so much
And you don't even feel a thing

I am falling, I am fading, I am drowning
Help me to breathe
I am hurting, I have lost it all
I am losing
Help me to breathe
من به چیزی احتیاج دارم به واسطه آن سرم را بالا بگیرم. جلوی خودم سرم را بالا بگیرم.
دست و پا زدنی بی پایان. هر روز به عزیزترین فرد زندگی‌ت. امشب به مادرم. سیکل هرز گرد گفتن و شنیدن از تنها دوستم. گاهی فکر کردن به اینکه آن کاسه را جلوی برادرم بگیرم یا شاید آن استاد جوان دانشگاه. همان مساله قدیمی که برای همه نیز تکرار می شود. کمک بیرونی.
.
.
.
خودم هم می دانم. کمک بیرونی در کار نیست. مساله فقط ناله کردن است.
1. چیزی که حس می کنم ضربان است اما نه ضربان بیداری. دوره قبل هم چیزی غیر از یک شکست نبود، شکستی قبل از اینکه حتی چیزی شروع شده باشد. چند بار باید چنین شکستی را تجربه کنم؟ واقعا چند بار؟

2. به یک سیستم دفاعی قوی احتیاج دارم. و مثل همیشه به لبه پرتگاه که می رسم احساس نیاز می کنم. بین من و حیوانات فرق چندانی نیست از این بابت. هر دو چیزی به اسم آینده را در نظر نمی گیریم.

3. باید دوباره رنگ خودم را در جهانم پخش کنم. باید دوباره همه چیز بوی خودم را بدهد که بتوانم تاب بیاورم. در اولین موج زندگی یکسره خودم را از دست داده ام و الآن فقط می ترسم. ولی اگر چیزی از خودم مانده بود دیگر نمی ترسیدم. می توانستم یکی از همان نگاه هایی که بی اهمیتی از آن می بارد را نثار اطرافم کنم.

4. اینکه چه کسی من را از من دزدیده است سوال احمقانه ایست. دیگران هرگز و خودم شاید. خودم هم نه. چه کسی خودش را از خودش دریغ می کند. زمانه هم کلیشه ای ژنده است. مرده شور جوابش را ببرند. برایم مهم نیست. وقتی جوابش ربطی به احیا آن نگاه ندارد برایم مهم نیست..
شاید نوشتن تنها را من توی این وضعیت باشه. هر کسی مکانیزم درونی خودش رو داره و شاید مکانیزم درونی من نوشتن باشه.
دارم از استرس می میرم..
ربطی به مکان یا شرایط و افراد ندارد. دیشب به این فکر می کردم. اگر بگویم که افراد اینجا خرده فرهنگ لعنتی خودشون رو دارند و من ندارم حرف بی ربطی زده ام. درست است که ندارم ولی در مورد دو سال پیش چطور؟ مثلاً اونجا باید کولونی ما می بود ولی باز همین شرایط را داشتم. تحمل آدمها برایم یک مشکل است. خودم هم آدم هستم. ولی خودم را خوب تحمل می کنم. ای کاش کار یک نفره ای برایم وجود داشت. یک اتاق ساده بدون هیچ مزاحمی. مخصوصا مزاحمانی با نیت خیر.
دیشب به یه دلیلی یاد اون مدرسه مسخره کنار پارک لاله افتادم. انگار تبعیدی باشی یا مثل دانش آموزان مهاجر. هیچوقت نفهمیدم ما اونجا همه مهاجر بودیم یا نه. در کل ازون حسایی داشت که آدمی مثل من فقط توی زندگیش یکبار تجربه می کنه.