Bôa -Duvet Blog
1
از همان موقع که مردم به جای لامپ های زرد ، شهر را آبی کردند ، شروع شد . شروع شد حرکت مهاجمان زندگیم ... که شروع کشیدن خط هایی به دور شهر و زنگ خطرها که صدا می کردند صدا می کردند . که من باید می رفتم به هر دلیل ... به هزار دلیل ... و نفهمیدیم که خودم رفتم یا شما مرا بردید . مهم این بود که رفتم . در جنگلی گرد شهر شما . جنگل تاریک است ، سرد است و خوی درنده می خواهد ... مرد می خواهد ...