Bôa -Duvet Blog
پسر دستانش را در هم قفل می کند و کمی به خود می پیچد . هوا به نظرش کمی سرد است . از بالا به پایین نگاهی می اندازد و نیش اش باز می شود . سکه ای در می آورد و در تلفن می اندازد .
الو ...
سلام ...
اوه ! تویی !؟ کجایی ؟
من ؟ خب ، اینجام ... ( چند لحظه ساکت می شود و ... ) خب ، 3 دقیقه وقت داری تا من رو منصرف کنی ... شروع کن !