Bôa -Duvet Blog
real nightmare
حوله ام رو برداشتم و رفتم توی حموم ... همه چیز سبز بود ... مثل تو ... نه مثل من که رنگش همیشه آبی باشد ... تلفن رو برداشتم ... زنگ زدم . زنگ زدم . زنگ زدم . جواب نمی دادی . جواب نمی دادی . جواب نمی دادی . گفتم پس مثل همیشه ... صدای خواهرم رو شنیدم که می گفت اگر بفهمد دیوانه می شود ... اگر بفهمد خوابش تمام می شود ... زندگی اش تباه می شود ... می میرد می میرد می میرد . وحشیانه وحشیانه بیرون آمدم . کسی حتی جرات نگاه کردن را نداشت ... بر من ... سست شدم . پاشیدم از هم . گفتم مرده ؟ گفتند ... گفتم کجاست ... او بدون من نمی میرد ... ما با هم می رویم ... حداقل من با او می روم . گفتند ... نه فریاد زدم نه جیغی کشیدم . بر زمین افتادم ... جمع شدم . جمع شدم و مثل همیشه آرام آرام همه جا را خیس کردم . همه جا را خیس کردم که داد زدم داد زدم ولی تو ... بدون خبری رفته بودی ... مرده بودی ... تنها ... بدون اینکه اجازه دهی که حد ممکن ... شاید در میان مرگ خون جفتمان بر هم بریزد و فقط لحظه ای ... وای ! تو تنها مرده بودی .