Bôa -Duvet Blog
5
با مادرش هماهنگ کرده ام . یاد خنده اش که میافتم همه چیز رو فراموش می کنم . میروم در خانه شان . من رو می بیند حتی سلام نمی کند ... می پرسد به تو هم خوش می گذرد ؟ می گم به شما چی ؟ لبخند می زند یعنی آره . دستم را می گیرد . مجبورم خودم را کمی خم کنم . خب دوست دارد دستم را بگیرد . امیرحسین کوچک شاد است . همیشه شاد بوده . اصلا کاری به هیچ چیز ندارد . در راه زیاد حرف نمی زنیم . جفتمان سکوت رو ترجیح می دیم . کنار هم می شینیم رو به روی آب . فکر می کنم از چیزی ناراحت شده . نمی تونم نگاهش کنم . می پرسه تو از چیزی ناراحتی ؟ نگاهش می کنم . نمی خندد . موهایش را به هم می ریزم و می گم نه ...