Bôa -Duvet Blog
9
بچه که بودم زیاد می رفتم حیاط خونه مون ... خیلی حال می داد . الآنم که فکرش رو می کنم کلی خوشم میاد . ولی الآن دیگه اون حیاط وجود نداره . می گن همه کارای حیاط رو خود پدربزرگم کرده . حتی اون نخل گنده هَ رو خودش کاشته بود . ای کاش حیاط رو این شکلی نمی کردن . اصلا الآن حالم به هم می خوره . جدی می گم . خیلی احمقن ...
ازینا گذشته ، امروز یاد یه چیزی افتادم . یادم افتاد که تو بچگی یه جایی از حیاطمون قاصدک جمع می شد . هر دو روز یه بار مثلا ، اگه می رفتی اونجا یه دونه قاصدک اونجا می دیدی . خواهر مشنگ منم اون رو بر می داشت می گفت باید آرزو کنی و بعد فوتش کنی . اونم فوت می کرد . می گفتم چه آرزویی کردی ؟ می گفت برای پدربزرگ آرزو کردم . ولی حالاشم که فکر می کنم نمی فهمم . آخه ما اصلا پدربزرگ رو ندیده بودیم .
ولی کاری که من می کردم یه کم فرق داشت . خب من فقط فوتشون می کردم و بعد هم می گرفتمشون دوباره فوتشون می کردم و بعد ... امروز هم یه ساعتی وقتم رو گرفت . فوتشون می کردم و دوباره ...