Bôa -Duvet Blog
Chinese Melody 11
هوا شاید کمی آنور تر از سرد باشد . یقه پالتو را آرام می کشد روی صورتش . از سردی هوا خنده اش می گیرد . هنوز هیچ چیز نشده . خوبیش شاید فقط همین باشد . فکرش را نکنید ، نه اسلحه ای و نه چاقویی ... و در نهایت نه هیچ چیز خطرناکی . ولی ... یک تکه کاغذ می تواند خطرناک باشد ؟ شاید بله و شاید هم نه ! درست مثل جواب سربالای سرخپوستها . کاغذ را از جیبش در می آورد و نگاهی به آن می اندازد . نمی داند چرا خوشحال است . چرا خوشحال نباشد ؟ خب ، باید معلوم باشد ... دستش در این هوا عرق کرده . احمقانه نیست ، تمام راه کاغذ را در دستش فشار داده ، که حریصانه ، شاید چیزی دیگری هم در آن باشد . کاغذ را نگاه می کند بعد حروف را نگاه می کند . می دانست این حروف برای چیست . کاغذ را دوباره جمع می کند و اینبار می گذارد ... می گذارد روی قلبش . خنده اش می گیرد از اینکه اینکار چقدر بی معنیست . ولی ... دوست دارد خب ... کلید را هم در می آورد که همه چیز کامل شود . حالا حس می کند که او هم آنجاست ، شاید بیشتر از همیشه ... حداقل دستش به جفتشان خورده . کلید را می گذارد روی در . الآن 3 ساعت را پیاده آمده اینجا ، برای چی ؟ ... خب ، اگر اسم شما به جای او روی آن کاغذ بود می فهمیدید . قسم می خورم می فهمیدید ...