Bôa -Duvet Blog
دوست عزیز من ، بدم نمی آید برای شما یک داستان روایت کنم . متوجه هستید ؟ روایت کنم ، یعنی اینکه من چیزی می دانم و شما آن چیز را نمی دانید . و البته داستان ، که در واقع داستان نیست . تا به حال شده من برای شما داستان تعریف کنم ؟ پناه بر خدا که چه خیال باطلی ! دوستان عزیز ، من و شما خوب می دانیم که وقت چه موجود مزخرفیست ، پس آیا می شود با داستان تلفش کرد ؟ شاید بله و شاید هم نه ، ولی اینجا من حرف حکم می کنم پس ، نه .
روایت ما یک سیر تدریجی دارد که بسیار هم تلخ است ، از روزی شروع می شود که آرامشی محض خانه را در خود فرو برده و همه چیز شنیده می شود ، بوییده می شود ، دیده می شود ، و از همه مهمتر ، لمس می شود ! خواننده عزیز شاید فکر کند چه توصیف مزخرفی ولی من را هم باید در نظر بگیرد که به او می گویم چه نظر مزخرفی و حتی به او پیشنهاد می دهم که آن را در همین لحظه دور بریزد ، چون زمان می گذرد و آقای عزیز داستان ما دارد آرام آرام بزرگ می شود ...
چرا آقا ؟ چی ؟ چرا آقا ؟ انگار دوست ندارید روایت من به خود شکل بگیرد ولی باید محض اطلاع شما عرض کنم که خانومها یک داستان ، قصه ، روایت و هر چیز دیگری ( اگر خیلی کله­تان داغ بود ، اصلا واقعیت ، زندگی ! ) را به گند می کشند . پس در اولین گام خانومها را آرام آرام از در پشتی خانه خارج می کنیم .
داشتم می گفتم ، آقای عزیز داستان ما سنش از تعداد انگشتهایش بیشتر نیست که روی یک مبل سیخ نشسته است و نفس می کشد و لمس و می کند و می بیند و می خندد و اگر بخواهیم سنگ تمام بگذاریم ، زندگی می کند . آقای عزیز لبخند می زند ، می فهمید ؟ حتی ، نگاه کنید ! دارد می خندد !
همین جا صبر می کنیم و شمایل انسانی خود را از تن در می آوریم و می گذاریم کنار صبرمان که با هم خوش باشند و طبق یک عمل سرخپوستی خرگوشی می شویم و از روی زمان مزخرف عزیز جست و خیز کنان می پریم . می پریم و می پریم و می پریم ...
آه ! دست نگه دارید ، دیگر رسیدیم . کالبد انسانیتان هم فراموش نشود . چشماننتان را آرام آرام باز کنید و پاورچین پاورچین به در نزدیک شوید . می پرسید در بزنم یا نه ؟ خب امتحان کنید . کمی این پا آن پا می کنید و آخر هم تصمیم می گیرید بی سر و صدا وارد شوید . آرام و آرام ، که نرسد از شما آزاری ! حالا وارد شده­اید و همراهتان یک لبخند هم آورده­اید . کمی همانجا می ایستید و حتی شاید یاد صبر بیچاره­تان هم بیافتید که جایش گذاشته­اید . صبر می کنید که رخصتی بگیرید ولی ... آقای عزیز انگار خواب خواب است . شده خود را به در و دیوار می کوبید تا صدایی درآورید . بلند می شوید ، چراغ را روشن می کنید ، داد می زنید ( آقای کله داغ ، حتی می توانی خود را خیس کنی ) و در آخر موفق می شوید . چشمان آقای عزیز باز می شود ولی نه از های و هوی شما ، بلند می شود از پی گمشده­ای ! آقای عزیز حاضر و آماده ، جلوی آینه­ای که نمی بیند چرخی از روی عادت می زند و از همان در رد می شود که چند سال پیش زندگی پاورچین پاورچین ، با کفشانی بر دست از آنجا خارج شد . آقای عزیز می رود که دوباره حس هایش را برگرداند و در نهایت آقای زندگی را ، که هیچ سنی نداشت ، که همینجا نشسته است ، و همینجا با همان حال ، که درمانده از من و شما می خواهد ، آنها را پیدا کنیم ، که خرگوش شما بیش از ده سال جست نزد ...