کیفت را میاندازی روی دوشت و زندگیت را یکبار دیگر ورانداز میکنی. وقتی که از خانه میزنی بیرون دیگر به خیالت ادامه نمیدهی، صاف برمیگردی سر جای اولت، روی مبل تنها با کتابت. ولی خیال دست بر نمیدارد، آرام آرام از زندگی قبلیش فاصله میگیرد و از شهر خارج میشود. توی کیفش توان چند روز زنده بودن را همراه دارد. هر چه باشد وقتی کیلومترها از شهرتان دور میشوید آدم دیگری میشوید. کسی که زندگیش را دوبار شروع کرده. ولی فکر نکنید منظورم آدمهاییست که با هر سخنی دنیای جدیدی را کشف میکنند و بزرگترین دلمشغولیشان داشتن حساب هزاران دوره زندگیشان. نه، از این فکرها را نمیتوان در مورد او کرد. کسی که حالا هزاران کیلومتر از ما دور است و آخرین امیدش به خداست. اگر خدا او را بشناسد کاری خواهد کرد، خودش را نشان خواهد داد، و یا، غذایش کفایت چند روز.