Bôa -Duvet Blog
روزی روزگاری یه پادشاهی بود که یه زن داشت و با هم توی یه قصر بزرگ زندگی می­کردن . پادشاه یه دختر قشنگم داشت که خیلی او رو دوست داشت . زدو یه روز ملکه سخت مریض شد و تا جایی حالش بد شد که کشیش مملکتم خبر کردن و نشستن کنارش تا آخرین حرفاش رو بزنه . پادشاهم با چشمای گریون اصلا نمی دونست چیکار بکنه . خلاصه همه جمع شدن دور تختش تا شروع کرد به من­من کردن و کشیش هم که جوون بفهمی بود گوشش رو برد نزدیک و چند لحظه همونجوری بود که یهو ملکه مرد . دیگه پادشاه گریه کن بقیه گریه کن . خلاصه گذشت و گذشت که یه روز پادشاه کشیش رو احضار کرد که کشیش جون زن من چی من­من می کرد . کشیشم گفت که اعلیحضرت پادشاه ، زنتون گفت که شما باید زن بگیرید . پادشاه اول خیلی ناراحت شد ولی بعد دید که چاره­ای نیست و قبول کرد . خلاصه جشنی به پا شد و پادشاه همه رو دعوت کرد و به همه خیلی خوش گذشت الی زن جدید پادشاه . چون توی جشن عروسی همه به تک دختره پادشاه توجه می کردن . این شد که کینه­ش رو به دل گرفت و هر وقت پادشاه نبود به دختره سرکوفت می زد و اذیتش می کرد . تا جایی که دیگه نتونست تحملش کنه و خواست از دست دختره خلاص شه . این شد که به دو تا از نوکراش دستور داد که دختر رو ببرن به جنگل و سر ­به ­نیستش کنن . خدمتکارام اطاعت کردن و با دلی پر از غصه دختر رو سوار کالسکه کردن و راه افتادن . توی راهم هی دعوا می کردن که کدومشون اون دختر به این نازی رو بکشه . رفتن و رفتن تا رسیدن وسط جنگل و پیاده شدن که دختره رو بکشن . دختره معصوم انگار می دونست می خوان بکشنش ولی جیک هم نزد . ناگهان فکری به سر نوکرا زد . همون موقع دیدن که همون نزدیکیها یه بزغاله رد میشه . دویدن گرفتنش و کشتنش و قلبش رو پیچیدن دور لباس شاهزاده خانوم و اون رو تک و تنها گذاشتن رو رفتن که ناگهان ... که ... اِ ... احمقا ! هو ! وایسین !!! اون مادرشون بود که کشتین ، هو ! صبر کنید ، الآن گرگه بچه­هاش رو می­خوره ! هو ! وایسین ... اِ !