Bôa -Duvet Blog
روزی او را دیدم ، با همان چشمان قرمز ، همان صورت بی رنگ و همان جذابیت که لبخند می زد . نه لبخندی که بوی دروغ بدهد ، لبخندی که خلاصه­اش دوستی بود و حالا یک خاطره است . بگذارید نگذریم ، خاطره­اش برای من گرامیست ، چون بویی دارد از آخرین پاکی­های دنیایی که دیدم . باز هم نگذریم ، پاکی کلمه خوبی نیست ، عوضش کنید ، بگذارید دوستی ...
وقتی که چند سال از من بزرگتر بود ، در همان روز ، با همان چشمها گفت که ، مرگ مرگ می آورد . همان زمان گذشت و چشمان من حالا دید که وقتی می میریم دنیایی خواهد بود که انتهایی دارد و آن انتها نامی .