Bôa -Duvet Blog
می­دونم که این موقع­ها هیچ چیزی نباید بنویسم. ولی،... پسره رو دیدم با یه کلاسور و یه عینک نقره­ای. پسره خیلی معمولی راه می­رفت و دقیقا هم سن من بود. این موقع شب یه پسر با این قیافه می­تونه کدوم گوری بوده باشه؟ معلومه، کلاس کنکور. نمی­دونم چرا ولی خیلی دلم می­خواست که می­رفتم می­زدمش. یه حسی بود که دلم می­خواست عینکش رو تو صورتش خورد کنم. از اینکه از کلاس داشت می­رفت خونه بدم اومده بود. اینجایی که ما زندگی میکنیم پر ماشینه و این آدم رو بیشتر تحریک می­کنه. تا به حال خودم رو اینطوری ندیده بودم. یه سری چیزها از قبل توی ذهنم شکل گرفت و حسم هم تازه بود. از این خیابون­ها متنفر بودم و. پل هوایی. ازش بالا رفتم و همیشه وسطاش که بودی یه صدایی میومد که می­ترسیدی و همیشه فکر می­کردم که وقتی من از اینور دارم بالا می­یام اونور کی داره مثل من بالا میاد و همیشه از ارتفاع می­ترسیدم ولی امشب نترسیدم. یاد شهربازی هم افتادم که هر وقت خواهرم می­گفت تو می­ترسی منم می­گفتم خفه­شو. حالا دیگه نمی­ترسم. دلم می­خواد اونهمه شهربازی رو حالا جبران کنم.
امشب همه چیز طوری بود که من یقین پیدا کنم که دارم توی یه کابوس قدم می­زنم. و چقدر خسته بودم. از کنار زمین بازی که رد می­شدم. یه پسره توپ رو کوبید به سیمهای همونجایی که من داشتم رد می­شدم. پرسید بازی می­کنی، گفتم آره. رفتم تو، یه رکابیه قرمز پوشیده بود و سنش هم یه سال بزرگتر یا کوچیکتر از من بود. رفتم تو، کیفم رو انداختم یه گوشه نشستم یه کنار. گفت بازی نمی­کنی؟ گفتم بیا حرف بزنیم. صدام باز شده بود. همیشه با آدمهای غریبه صدام به شدت می­گیره. ولی نمی­دونم. یارو توپ رو انداخت طرفم رو زمین. چند وقت بود ورزش به این مسخره­گی رو انجام نداده بودم. توپش مثل همه توپها بوی خوبی می­داد. عاج­هاشم تقریبا سالم بود. دوباره بوش کردم، بوی خوبی می­داد. نشست کنارم. انقدر تاریک بود که کسی نخواد بره تو نخ قیافه اونیکی. نشستیم، اون یه کم جک گفت و منم همینطوری حرف زدم. پرسید داشتی کجا می­رفتی؟ گفتم نمی­دونم. گفت سیگار می­کشی، گفتم آره. یه بسته دراورد و یکی داد بهم. فکر کنم کمل لایت بود. داداشم یه موقعی ازینا می­کشید. روشنشم کرد. دیدم داره می­سوزه. می­خواستم گریه کنم. اگه سیگار می­کشیدم همه چیز تموم می­شد. یه چیزی تو مایه­هایه آخرین کبریت دخترک کبریت فروش. بازم نگاش کردم. دادم دست خودش. گفتم خدافظ. آدم خری نبود، زیاد بهم گیر نداد. حتی اسمشم نگفت. توی خیابون از جلوی یه کوچه رد شدم که همیشه ماشینا سریع ازش در میومدن. چراغای یه ماشین رو دیدم. فکر کردم که هر چی باشه دوست ندارم فکر کنم غمگینم یا... ماشینه سرعتش زیاد بود و منم سریع می­خواستم رد شم. چشمام فقط چراغاش رو می­دید. داشتم دقیق فکر می­کردم که به من می­خوره یا نه. به هیچ نتیجه­ای نرسیدم. تجربی فهمیدم که نخورد. توی دلم چیزی شبیه امید بود که خوب شد نکشیدی. از این آشغالا متنفرم ولی اینبار فرق داشت. آره، خوب شد نکشیدم. رفتم خونه و یه راست رفتم حموم. کسی حتی جواب سلامم رو هم نداد. فکر کنم دلخور بودن. رفتم حموم. حوله­م خیس بود. 4،5 ساعت پیش حموم بودم. فقط آب گرم رو باز کردم. نشستم یه گوشه، همه جا بخار بود. همه چیز کم­کم محو می­شد. محوِ محو...