Bôa -Duvet Blog
هستم
1 . فکرش رو بکنید، با یه لباس خیلی شیک مراجعه می­کنید به نزدیکترین بیمارستان و می­پرسید بخش بیماران قلبی کجاست، جواب، بعد راه می­افتید و بسته گلتون رو می­ندازید بغل اولین بیمار مفلوک­الحالی و می­پرسید "شما دارید می­میرید؟" یارو با چشم­های گود­افتاده "بله..." بعد لبخند می­زنید و به دکتر که چند دقیقه پیش اومده می­گید" آقا، میشه کسی قلبش رو به ایشون بده؟" متوجه نمی­شه، "یعنی میشه من قلبم رو بدم؟" متوجه نمی­شه، و " ولی شما سالمید... و در اینصورت شما می­میرید و این آقا زنده. سودی در اینکار نمی­بینم."
2 . چند روزیه از زور بی­کتابی دوباره دارم کافکا می­خونم و و فکر کنم جزو نویسنده­هایی باشه که خیلی دوسش دارم. و هر چقدر فکر می­کنم نمی­فهمم که کجای این آدم پوچ­انگار هستش. به نظر من نه آدم بدبختی بوده و نه آدم بدبینی و نه آدم افسرده­ای، درست مثل من...
3 . ساعت 6 صبح بعد از اینکه حداکثر چند ساعت خوابیده­اید چیزی جلوی رویتان سبز می­شود. کمی گیج می­خورید بعد چهره­ها آشنا می­شوند. اول مامان و بعد بابا، آن هم با لبخند! چیزهای بدی نیستند. بعد هم یک خودکار آبی و به همراهش هم یک کاغذ.
4 . از وقتی دیگه نرفتم اونجا یه عادت بدی پیدا کردم، اونم این که روزی خودم رو یه مدت توی آینه نگاه می­کنم و فکر کنم عادت زشتی هستش. امروز هم خودم رو دیدم. مثل مردای میانسال شده بودم که از قیافشون خستگی می­باره و دور چشماشون قرمزه و همیشه هم ته­ریش دارن. البته این مهم نیست. مهم ابهت قیافه هستش. به طرز خوبی ابهت داشتم و ... نمی­دونم.
5 . صبح که بیدار می­شی منتظر واقعیت وحشتناک هستی که بیاد سراغت ولی روزهایی هست مثل سه روز پیش. چنان خوابی که وقتی روشنایی روز رو می­بینی لحاف رو می­کشی رو صورتت و با همون خوابت ساعتها زمان رو می­گذرونی. شاید حتی زمان خیلی هم خوبی. اینجاس که دوست داری به بهانه یه خواب ساعتها از واقعیت دور باشی.
6 . بعضی کلمه­هارو آدم فقط تو عمرش چندبار می­شنوه و اونهم توی یه جاهای خاصی، مثلا ناشتا...
7 . نهایتا یک هفته وقت دارم برای گریه. تنها بدی این دوره اینه که اگر شروع بشه نمی­شه گریه کرد و گریه هم وابسته به چشم هستش و اگر چشم گریه نکنه آدم هم گریه نمی­تونه بکنه، شاید این یک هفته رو همه­ش گریه کردم تا 6 ماه دیگه...
8 . " زنده بودن کسی که مشتاق به زندگیست به مردن کسی که زندگی طردش کرده است، سود نیست ؟"
9 . الآن می­فهمم که دادن اون تعهد، یا بهتر بگم، گرفتن اون تعهد از من تا حدی کثیف بود. اون هم ساعت 6 صبح وقتی که خواب بودم. و حتی شاید خواب اون رو می­دیدم. جالب نیست؟ وقتی خواب کسی رو می­بینید از شما تعهد می­گیرن و شما الآن می­فهمید که یک و نیم ماه وقت دارید به یک چیز بد. دروغ نمی­گم. این چند وقته و بیشتر از همه این یک هفته به اندازه زیادی همه از من دلخور شدن یا بودن و همه هم بخاطر رفتار من که کمی عصبی شده. حرف­های نا­مربوط و توقعات نسبتا انسانی و کمی هم کج خلقی. ولی من هنوز هستم، می فهمید؟ نه، نمی­فهمید، هنوز یک ماه نیم وقت هست. و من هستم، و هنوز نه نا­امید هستم و نه بدبین و نه کثیف بین و هنوز هستم...