دوست ندارم شبیه هیچکسی باشم، ولی خیالش همیشه برایم وسوسه کننده است. شخصیتی واقعی که برای من یک نیمهاش داستانیست، و نامش میرابو ست. میگویم داستانی چون آنرا در تاریخ پیدا نکردهام و تمام تصویری که از او دارم حاصل "غرش طوفان" دوماست.
تصویری از او در ذهنم که از آنزمان مدام مرا بسوی خود میکشاند: مردی بنام "میرابوآ" – نامش را اشتباه میخواندم- با صورتی مهیب و موهای درهم و تاریک. کسی که تا آخر عمر دو همدم خود، یعنی گلها و زنها را که برای او حکم سم را داشتند ترک نکرد و هر لحظه از زندگیش سایه مرگ را در کنار خود احساس میکرد... و میرابوآ آن هنگام که با سخنش مجلس را به آتش میکشید.