در همان لحظه توجه نظامیها از ماشین تحریر متوجه چیزی شد که از ورای پنجره ناظر آن بودند و دکتر از مدتی قبل بآن نگاه میکرد. گروهی از زندانیان تحت نظر قراولان از پلههای ایستگاه بالا میرفتند. در میان آنها پسر بچهای مدرسهای دیده میشد که یونیفورم مدرسه بتن داشت و از ناحیه سر زخم برداشته بود. باوجودی که کمکهای اولیه را درباره او انجام داده بودند معهذا قطرات خون از زیر پانسمان صورتش در حال چکیدن بود و او در حالی که میخواست جلوی ریزش قطرات خون را بگیرد صورت عرقآلود و تیره خود را بخون آغشته میکرد.
پسرک در حالی که بین دو سرباز ارتش سرخ گام برمیداشت توجه عموم را جلب نمود. این جلب توجه نه برای این بود که وی با اراده، خوش قیافه و جوانی بشمار میرفت که با شورشیها پیمانی ناگسستنی داشت بلکه سخنان و حرکات پوچ او و دو نفر از همراهانش بود که همه را به شگفتی دچار کرده بود. حرکات آنان درست کارهائی بود که نمیبایست انجام دهند.
کلاه مدرسه هنوز روی سرش بود. این کلاه پیوسته از روی سرش بروی پیشانیش میلغزید و او عوض اینکه کلاه را برداشته و دست بگیرد هر دفعه آنرا محکم بسرش میکوبید و باین وسیله خودش با دست خود زخم سرش را که پانسمان شده بود آزار میداد. در اینجور مواقع دو نفر قراول کم و بیش به او کمک میکردند.
در این بیهودگی که سخت بر علیه احساسات عمومی انسانی وارد پیکار شده بود دکتر رازی عمیق و بزرگ را مشاهده میکرد. او آرزومند بود که بطرفش بدود و کلماتی را برای آن پسر فاش سازد. روح زمان عجولانه در درون او چاهی عمیق و وحشتناک بوجود میآورد.
او مشتاق بود که بطرف آن پسربچه مدرسهای و تمام مردمی که در راهآهن بودند فریاد بزند که رستگاری با وفاداری برژیمهای مختلف میسر نمیگردد. بروید و هر دو طرف را سرنگون سازید.
دکتر ژیواگو – بوریس پاسترناک