زنک نیمساعتی ست یکبند دارد حرف میزند. سبک اعتراف کردنش پیش این مردک مثل همان نیاکان مقدسش است، از لحظه بدنیا آمدنش شروع میکند و گناهان نابخشودنیاش را از درون دوران طفولیتاش گلچین میکند. به آخر ماجرا که میرسد انگار که نوری بر صورتش تابیده باشد از نحوه گرویدنش و شروع حیات تازهاش و پایان تاریکی سالهای عمر هدر رفتهاش سخن میگوید. از اتمام سالهایی که بدون این نیاکان مقدس سر کرده بود. آخرش هم میخواهد معجزه ایماناش را با این جمله به رخ خدا - در اصل خودش - یا در اصل این مردک بکشد. " اینکه هنوز فرزندم ـ فرزند کافرم - را از خودم نراندهام تنها و تنها دلیلش حکم وظیفه بودهاست ." که احتمالا این هم هدیه همان نیاکان مقدس بودهاست.
پ.ن: اگر من فرزند این زن بودم قطعاً زندگیم را به دو بخش تقسیم میکردم: قبل از شنیدن این حرف و بعد از شنیدن این حرف.